قضاوت فارغ از جنسیت

گروه جامعه
گروه جامعه

گفت و گو با امینه سالاری که بعد از ۲۳ سال سابقه کار قضایی اکنون وارد حرفه وکالت شده است از آن رو اهمیت دارد که او به عنوان یک خانم، نقش قابل توجهی در زمان فعالیت خود در دادسرای شهرستان کرمان داشت و با حضور او بحث جنسیت قضات دادسرا تا حدود زیادی کمرنگ شد. چه اینکه امروز بسیاری فعالیت های او را چه به عنوان دادیار و چه به عنوان معاون دادستان در اجرای احکام کیفری دادسرای کرمان به خوبی به یاد دارند و یادشان می آید که هر زمان گرهی در کار اجرای احکام کیفری به وجود می آمد همه آدرس دفتر «خانم سالاری» در دادسرای کرمان را برای حل مشکل به وجود آمده می دادند...

اصلا چه شد که وارد حیطه کار قضایی شدید؟

اساساً رشته حقوق را با علم و آگاهی انتخاب نکردم. سال ۷۳ که در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کردم حتی نمی‌دانستم رشته حقوق به چه اموری مربوط می‌شود و به شدت علاقمند بودم معلم کلاس اول شوم ولی چون رتبه کنکورم دو رقمی شد صرفاً با انتخاب برادرم و کاملاً ناخواسته حقوق راانتخاب کردم ولی بعداز ورود به دانشگاه به محتوای دروس علاقه‌مند شدم. درزمان انتخاب شغل قضاوت نیز حقیقتا چندان درک کاملی از میزان و حساسیت کار نداشتم و تصور می‌کردم کار سختی نباشد و با اشتیاق آن راانتخاب کردم.

و بعد به عنوان یک خانم وارد کار قضاوت شدید... این سال ها چگونه گذشت؟

با این توضیح که همه دوره کاری بنده در دادسرا سپری شده است ابتدا این نکته را عرض کنم که شغل قضاوت یکی از جذاب‌ترین و رضایت‌بخش‌ترین مشاغلی است که درعین حال سخت‌ترین و نامأنوس‌ترین اوقات زندگی را نیز برای یک قاضی به همراه دارد. به این معنا که از یک سو تمام قدرت لازم را در قلم قاضی جمع کرده تا به پشتوانه آن قدرت برای یافتن پاسخ سؤالات و پس زدن پرده‌های حیرت و ابهامات پرونده با شوق فراوان گام بردارد و دل به برگ‌برگ پرونده دهد و با تلاش و حوصله قطعات این پازل را جفت‌وجور کند و در پایان هرچند که پرونده هیچ ضرر یا منفعت شخصی برای وی ندارد اما از به ثمر نشستن زحمات خود لذتی برایش حاصل می‌شود که کمتر از لذت شخص منتفع پرونده نیست، اما در گذر رسیدگی به پرونده چه سختی‌ها که بر این قاضی عاشق عارض نمی‌گردد. آنات و لحظه‌های ویپشت آن میز به‌گونه‌ای سپری می‌شود که مجال استراحتی به انگشتان وی که یکنواخت در حال تایپ یا نوشتن است نمی‌دهد گوش وی از شنیدن هیاهو و زنگ تلفن ثابت و همراه که ناگزیر از وصل نگه داشتن آن‌هاست همواره رنجور، مهره‌های گردنش منقبض و دردناک، پاهایی که در اثر نشستن طولانی و جمع شدن زیاد خون متورم است و تب‌دار و به‌سختی می‌تواند کفش را تحمل کند، قلبی که لحظه‌لحظه فریادهای دادخواهی بر آن چنگ می‌زند و روانش را پریشان می‌نماید، بدون اینکه مجال کوتاهی برای چند لحظه برهم گذاشتن دیده و فارغ شدن از تنش محیط و یا به حلاوت میل کردن میان وعده بسیار مختصر به‌قدری که قند خون و آرامش وی را به یک تعادل حداقلی برساند داشته باشد (علی‌الخصوص قضات دادسرا)، رنج قاضی آنجا به اوج می‌رسد که هم‌زمان مکلف است انتظار مدیران بالادست را به لحاظ کنترل آمار و ارقام پرونده‌ها آن هم در زمان کوتاهی که برایش معدل‌گیری کرده‌اند برآورده کند، گویی قاضی را موجودی با توان فوق بشری فرض کرده‌اند که با کمک یدِ بیضای خود بیشترین پرونده را در کمترین زمان ممکن رسیدگی و با دم عیسای خود حق را به حق‌دار می‌دهد بدون اینکه مرتکب خطا و اشتباه شود. اجمالاً استخوان قضات، لابه‌لای این چرخ‌دنده‌های بی‌رحم مرتب خرد می‌شود و به مدد عشق و وجدان بیدار خودش دوباره بازسازی می‌گردد. سال‌های قضایی بنده نیز بسیار سخت و پراسترس سپری شد و اگر نبود لطف پروردگار، نه سلامتی باقی می‌ماند و نه عِرضی.

آیا خانواده از شغل شما راضی بود و اساساً آیا شغل قضاوت در زندگی شخصی شما تأثیر داشت؟

به لحاظ حجم بسیار زیاد کار قضایی و حساسیت بالای آن و کثرت افرادی که در وقت اداری مراجعه می‌کنند نتیجتاً بخش قابل‌توجهی از کار اعم از مطالعه پرونده و تمرکز بر صدور رأی یا دستورات مهم به خارج از وقت اداری موکول و بر زمان مخصوص خانواده سرریز می‌شد که یکی از سخت‌ترین چالش‌های این شغل همین قسمت می‌باشد که قاضی بتواند باقیمانده کار را خارج از وقت اداری تمام کند بدون اینکه به‌حق همسر و فرزندان لطمه وارد شود و مدیریت این مسئله برای قاضی زن به لحاظ مسئولیت‌های خاص فرزند پروری و خانه‌داری به‌مراتب سخت‌تر است و راجع به خودم، همسرم الحمدالله همیشه درک کامل و واقعی از مشکلات شغلی من داشت و به همین دلیل همکاری ایشان کامل بود و من قدردانشان هستم ولی بچه‌ها در سن کودکی قادر به درک این مسائل نیستند و حق دارند بعد از اتمام وقت اداری، شاهد حضور مفید پدر و مادر و وقت‌گذرانی با آن‌ها باشند. سعی می‌کردم تا وقتی بچه‌ها بیدار هستند مطالعه پرونده یا کتاب نداشته باشم و موکول به زمان حضور آن‌ها در کلاس‌های ورزشی، تفریحی یا آخر شب پس از به خواب رفتن آن‌ها یا وقت سحر می‌کردم. چون زمان را با محوریت بچه‌ها تنظیم می‌کردم ناگزیر از وقت استراحت و فراغت خودم کم می‌شد و بسیار مقطع سختی بود ولی به لطف پروردگار به سلامت سپری شد.

به نظر شما که مدت‌ها در دستگاه قضا مشغول کار بوده‌اید، زن بودن قاضی بر تصمیمات وی اثری دارد؟ یعنی بحث احساسات بیش از حد متعارف آن بر رویه یک قاضی زن اثر دارد یا خیر؟

من با اصل این جمله که احساسات بر رفتار خانم‌ها غلبه دارد مخالفم چون خانم‌ها فقط نحوه و میزان ابراز احساساتشان با آقایان متفاوت است و این لزوماً به معنای غلبه احساسات بر رفتارشان نیست. در مورد تأثیر احساس بر رفتار قضایی باید عرض کنم چون شاخص عدالت قانون است لذا صرف‌نظر از اینکه در جریان رسیدگی به پرونده‌ها چه احساساتی بر ما عارض بشود، مکلفیم موبه‌مو طبق قانون عمل کنیم، پس عملاً احساسات جایگاهی برای تعیین‌کننده بودن رفتار قاضی چه زن باشد چه مرد ندارند هرچند که قاضی فراخور خوشایند یا ناخوشایند بودن وقایع پرونده ممکن است خوشحال یا غمگین شود ولی در تصمیم قانونی وی تأثیری ندارد. قضات زنعیناً مثل قضات مرد در دادسرا از بدو شکایت تا زمان اجرای کامل دادنامه با قاطعیت دستورات قضایی را صادر می‌کنند و بحث دخیل بودن احساسات کاملاً منتفی است. در سایر مراجع قضایی هم عملکرد ایشان به همین نحو است.

در حوزه اجرای احکام کیفری در مورد زندان و کارایی آن در کاهش جرائم چه ایده‌ای داشتید؟

بنده هنوز هم معتقدم مجازات حبس با و صفی که فعلاً زندان‌ها اداره می‌شوند به لحاظ کمبود امکانات و جمعیت بالای کیفری نه‌تنها اصلاح‌کننده و پیشگیرانه نیست بلکه آسیب‌های ناشی از اجرای آن به‌مراتب بیشتر از محاسن فرضی آن است. تشدید مشکلات اقتصادی و بیماری‌های اعصاب و روان زندانی و همسر و فرزندان وی، یادگیری سایر شیوه‌های ارتکاب جرم درنتیجه مصاحبت بدون طبقه‌بندی با سایر مجرمین، تحمیل هزینه بسیار سنگین بر بیت‌المال و...

سختی ناشی از درگیر شدن با مسائل زندانیان و خانواده‌های ایشان را چگونه بر خود هموار کردید؟

این فرسایش هموار شدنی نبود. نگریستن در چهره کودکانی که زاده مصیبت روزگار و تلخی ایام هستند و از اقلیم بی‌عشقی و خشم و توهین و ترکه به کانون اصلاح و تربیت آمده‌اند و در چشمان معصومشان جز حسرت و ترس نمی‌توان دید چنگ بر قلب قاضی میزند. مواجهه هر روز شدن با هم‌وطنانی که از شدت رنج روزگار گویی خاکستر بر چهره‌شان پاشیده‌اند، روستائیانی که در خشک‌سالی‌های متوالی به حال خود رها شده و در آوارگی حاشیه شهرها وارد چرخه جرم شده‌اند، پدران بیکاری که قربانی بی‌عدالتی اجتماعی بوده و برای سیر کردن شکم فرزندان گرسنه خود به قیمت جان، مقداری از مرگ را در کوله می‌کشند، جوانان برومندی که بر زمین پر از گنج خدا داده قدم برمی‌دارند اما نصیبی از آن ندارند و برابر چشم پدران و مادران نگران خود یا افسرده می‌شوند یا معتاد و بر زمین می‌ریزند و زندان جایی است که بخشی این بی‌گناهان گناهکار را در خود جمع کرده و باید همه را به چوب قانونی راند که انصاف را به معنای واقعیات موجود جامعه در خود لحاظ نکرده است و جان قاضی همواره آوردگاه عقل با احساس و انصاف با قانون است...و آنچه از قاضی دلسوز برمی‌آید مراعات ادب و احترام و سرزنش نکردن و استفاده از تمام ظرفیت خودکارش برای آسیب کمتر به این قربانیان جنگ اقتصادی و بی‌تدبیری‌هاست که نه در جایی حرمت دارند نه حق اشتباه...

آیا آنچه که از سختی‌های شغل قضاوت گفته می‌شود به معنای خشک و خشن بودن آن است یا این جایگاه واجد جنبه‌های لطیف و جالب‌توجه نیز می‌باشد؟

آنچه که در این شغل غلبه دارد سختی‌های جان‌فرسای آن است منتها روی دیگر آن جذابیت‌های کم‌نظیر است، هر پرونده برای خود داستانی از زندگی مردمان شهر است که ماجراهای حیرت‌انگیز و تأثیرگذار یا حتی خنده‌دار در دل خود دارد و این رنگارنگی پرونده‌ها جذابیتی به آن‌ها می‌بخشد که بسیاری از آن‌ها ارزش ثبت در دفترچه خاطرات را دارد. قضات در خاطر خود صحنه‌های بدیعی را ثبت کرده‌اند که پس از لطف خدا حاصل ماه‌ها و حتی سال‌ها تلاش خودشان بوده مثل آزادی کودک ربوده شده و تحویل آن به خانواده، اخذ رضایت برای محکوم قصاص، برائت شخص بی‌گناه، دستگیری مجرم خطرناک، برگرداندن مال ِ مالباخته‌ای که خواب شب وی آشفته شده، برگرداندن طفل شیرخواره ای‌که در کشاکش دعوای زناشویی از آغوش مادر به دورافتاده، گریه‌های از سر شوق مظلومی که به حقش رسیده و با تمام وجود برای عاقبت به خیری قاضی پرتلاش دعا می‌کند... این لحظه‌ها خستگی چندساله را از تن وی خارج واو را بر ادامه همین راه پرمشقت مصمم می‌کند

چشم‌انداز شغلی قضات زن را چگونه می‌بینید؟

بانوان ایرانی در همه عرصه‌های علمی در سطح ملی و بین‌المللی وارد شده و افتخارآفرینی کرده‌اند و ثابت کرده‌اند جنسیت تأثیری در امکان پیشرفت علمی ندارد. در حوزه کار قضایی حدود یک هزار و دویست زن از بهترین تحصیل‌کردگان دانشگاه‌ها در سمت‌های گوناگون به امر قضا مشغول‌اند و اگرنه بیشتر از قضات مرد که کمتر از آن‌ها نیز تأثیرگذار نبوده‌اند اما نکته نگران‌کننده عدم اقبال قوه قضاییه در استفاده از توانمندی ایشان در سمت‌های مدیریتی است به نحوی که علیرغم سابقه کار بالا و تجارب ارزنده ایشان در پست‌های مختلف مدیریتی و حتی برگزیده شدن به‌عنوان قضات نمونه غالباً امکان ارتقاء به پست‌های مدیریتی ندارند و توقف ایشان به مدت طولانی در پست‌های مشخص مثل دادیاری و مشاوره و غیره باعث سرخوردگی و تمایل ایشان به خروج از دستگاه به‌محض رسیدن به حداقل سن بازنشستگی می‌شود انتظار می‌رود این رویکرد قوه بالاخره تعدیل گردد و از ظرفیت این سرمایه‌های انسانی که هزینه زیادی از بیت‌المال صرف شده تا به این درجه از پختگی و تجربه برسند در سمت‌های بالاتر که هیچ منع قانونی و شرعی برای تصدی آن‌ها که بعضاً حتی مدیریتی هم نیستند وجود ندارد مثل بازپرسی استفاده گردد.

و حرف آخر... توصیه بعد از بیش از دو دهه تجربه کار قضایی به قضات جوان چیست؟

چون اموری که بر عهده قضات با این حد از حساسیت و استرس شغلی نهاده شده بسیار فراتر از توان یک انسان معمولی است طبیعتاً احتمال ورود آسیب روحی و جسمی و نیز لطمه به امورات خانوادگی ایشان بالاست بنابراین به نظر من بهترین تدبیر، تنظیم وقت به نحوی است که لزوماً فرصت ورزش و پیاده‌روی و در نظر گرفتن زمان مفید ویژه همسر و فرزندان در طی ۲۴ ساعت شبانه‌روز لحاظ شود. قضات ناگزیر هستند از نظمی پیروی کنند که اگر ناچار به ادامه کار در ساعات غیر اداری باشند بهمان میزان هم مقید به ورزش و پرداختن به خانواده باشند و از حذف این اوقات به جهت تمرکز بر کار اداره خودداری کنند چراکه اساساً نفع مردم و تشکیلات قضایی در حفظ سلامت روحی و جسمی قاضی است که آن هم حاصل نمی‌شود جز با مدیریت زمان و کوتاه نیامدن از این اصل. توصیه می‌کنم از علاقه‌های ذاتی خود برای تلطیف خاطر کمک گرفته و اوقات مفرحی را به ذوق خود بپردازند که ممکن است سفر باشد یا دستی بر قلم و شعر و گل و موسیقی...

در ذهن یک بمب‌گذار انتحاری چه می‌گذرد؟

امیرحسین فدایی
امیرحسین فدایی

اولین پاسخ، وجود اعتقادات عمیق مذهبی و درکی متعصبانه از احکام شریعت و فهمی قشری و سخت‌گیرانه از اسلام است؛ اما چنین نیست؛ اعتقادات مذهبی کمترین تأثیر را در مجاب کردن یک شخص برای انجام انتحاری دارد. تروریست‌های گروه القاعده که در زندان ابوغریب زندانی بودند، مورد پژوهش قرار گرفتند. محققان در جریان کار به نکته عجیبی برخوردند. پژوهشگران که فرض می‌کردند دلیل انتحار، تعصب در اعتقادات مذهبی است، دیدند که بسیاری از آن‌ها حتی نمازهای یومیه‌شان را هم نمی‌خوانند و به‌طور مشهود به احکام اولیه اسلام پایبند نیستند. آن‌ها هرچند در کلام، خود را یک مسلمانِ مقید معرفی می‌کردند، اما متشرع نبودند. از طرفی، در احکام اسلامی، چنین چیزی وجود ندارند و حتی در جنگ‌های صدر اسلام و پس از آن نیز سراغی از چنین پدیده‌ای نداریم. مفهوم جهاد نیز هیچ ارتباطی با کشتن کور و بی‌هدف مردمان عادی ندارد؛ بنابراین، انگیزه‌های یک تروریست انتحاری، به آن سادگی‌ای که در ذهن داریم نیست. این نوشته مروری کوتاه است بر سیر تحول فکری یک انتحاری است.

عملیات انتحاری به قصد کشتن عام، یک پدیده قرن بیستمی است و به طور مشخص از سال ۱۹۸۳ شدت گرفت. بیش از نود درصد عملیات‌ها و قربانیان آن، از قضا مسلمانان و متمرکز در چند کشور خاورمیانه بوده است. عملیات انتحاری، با خاورمیانه قرین و با مسلمانان عجین شده است. این شکل از ترور حتی در میان مبارزان و مارکسیست‌ها آمریکای جنوبی در کوبا و ونزوئلا هم وجود ندارد. جنگ‌ها و نسل‌کشی‌هایی بسیاری در آفریقا رخ می‌دهد، اما جنگجویان آن مناطق، آرزوی نابودی خویش را ندارند؛ دشمن و هدفشان کاملاً مشخص است. در سال ۲۰۱۱ شخصی بنام برویک بیش از ۸۰ نفر را در نروژ به هلاکت رساند. سالانه چندین مورد تیراندازی در مدارس آمریکا رخ می‌دهد. دیوانه‌ای از قفس می‌جهد و افسار جنونش را به ماشه مسلسل می‌سپارد؛ اما همه این‌ها فردی است، سازمانی نیست. بدین معنی که یک سازمان فکری و یک دلیل آرمانی برای آن وجود ندارد. در خاورمیانه این قضیه فرق می‌کند، سازمان‌ها و سازوکارها و از همه مهم‌تر تمایلات و زمینه‌های روانی عمیقی برای انتحار وجود دارد.

آخرین حلقه یک عملیات انتحاری آن کسی است که چاشنی بمب را فعال می‌کند و در کسری از ثانیه متلاشی می‌شود و یقیناً نتیجه عملش را نخواهد دید و طبعاً پاداش عملش را نخواهد دید. آن شخص حظ روانی خود را قبل از انفجار می‌برد. از بودن در موقعیتی که در آن قرار گرفته است و از کار مهمی که قرار است انجام دهد و از نگاه و حرف‌هایی که اعضای گروه به او می‌زنند، اقناع روانی می‌شود. یکی دیگر از یافته‌های ابوغریب این بودند که جملگی این افراد، تجربه عمیقی از حس حقارت داشته‌اند. حس تحقیر را هم در تاریخ ملتشان و هم در زندگی شخصی‌شان تجربه کرده‌اند. هدایت‌کنندگان، یعنی حلقه‌های بالادستی و مدیریتی می‌دانند که سخنانی از جنس «این کار، کار هر کسی نیست» و با عباراتی همچون «انسان‌های برگزیده می‌توانند به نوک حمله بروند» این حس حقارت را ترمیمی موقتی می‌بخشند. این حس حقارت در سرتاسر این سازمان از بالا تا پائین و از حلقه اول تا آخر آن جاری و ساری است. این حس حقارت دلایل متعددی می‌تواند داشته باشد. یکی از آن‌ها عدم وجود یک زندگی سالم و طبیعی جنسی است. وضعیت خاص فرهنگی خاورمیانه، موجب عدم ارضا جنسی بیشتری به نسبت به دیگر نقاط جهان شده است. عدم ارضا جنسی لزوماً تبدیل به خواست و میل بیشتر نمی‌شود بلکه به انواع عقده‌های عجیب غریب همچون آرمان‌خواهی و وسواس مذهبی و شیفتگی نسبت به رهبر تبدیل می‌شود و یا اگر چنین نشود به هم‌جنس‌گرایی و سایر انحرافات جنسی منجرمی شود. این تکنیک روانی سابقه طولانی‌ای در تاریخ دارد. کتاب خداوند الموت، راوی قصه حسن صباح و خواجه نظام‌الملک در دوران سلجوقیان است که فدایی‌ها (هیچ ارتباطی به نویسنده ندارد!) دستگاه حیرت‌انگیزِ تروری به راه انداخته بود و یکی از اصلی‌ترین ملاک‌های مبارزانش، عدم ازدواج و عدم وقوع هرگونه آمیزش جنسی بود تا نتیجه ناشی از عدم زندگی طبیعی جنسی، تبدیل به یک آرمان قوی در به انجام رساندن مأموریتش بشود.

یکی دیگر از دلایل این حس تحقیر این که است که فکر می‌کنند از دنیا جدا افتاده‌اند. اینکه می‌بینند جهان نو برای او نیست و به این جهان تعلقی ندارد. دیگر همچون اجدادش، پیروزی و شکوه و عظمت را با قوه بازو و غیرت عشیره‌ای و عربی‌اش نمی‌تواند به دست بیاورد. کسی به او اعتنایی ندارد. ابزاری برای ابراز وجود ندارد و از طرفی نخوت خاورمیانه‌ای‌اش هم نمی‌گذارد که جهان جدید را بپذیرد و همراه شود. او حتی دشمنی هم ندارد، پس بی‌هدف انتحار می‌کند تا شاید دشمنی پیدا شود و روی به‌سوی او بیاورد؛ تا اینکه دیده شود؛ به عبارت دیگر او نمی‌جنگد از این رو که دشمنی در برابر او قرار گرفته است، بلکه می‌جنگد تا دشمنی رو به‌سوی او گرداند. ترکیبی از احساس محق بودن، مهم بودن، مظلوم بودن، برتر بودن، خاص بودن، به همراه دوز بالایی از عقده‌های روانی، چکیده ذهن یک انتحاری است؛ اما چرا فقط در خاورمیانه؟ چرا در مناطق دور افتاده چین و مغولستان و حتی کره شمالی چنین سازوکارهایی وجود ندارد؟ اینجاست که می‌توان به‌عنوان یک فرضیه، ادراکی متعصبانه از آموزه‌های مذهبی و خوانشی دلخواه از تاریخ اسلام به میان آورد. نقش مذهب در این میان چیزی همچون تسهیل‌کننده‌ای است که سایر دلایل این انتقام را پذیرفتنی‌تر می‌کند و چیزی همچون یک کاتالیزور است که تمام عوامل را محق جلوه دهد و آخرین سلول‌های ادراکی مغزش مختل می‌کند تا را مجاب به انتحار بشود. در خاورمیانه روحیات مخوفی وجود دارد. جان‌هایی که در اولین مواجهه با تغییر، دچار تشنج می‌شود. نیروهای ترسناکی وجود دارد که اگر به قدرت برسند جز جنون و خون نمی‌شناسند، حال یا در قالب حزب بعث و یا القاعده و داعش. این منطقه از جهان، پتانسیل هولناکی در نابود کردن مردمانش دارد. نمی‌دانم که آیا این در ذات انسان است یا فقط مردمان خاورمیانه چنین استعدادی در مجنون پروری دارند. عجالتاً نام همه این‌ها را جنون می‌گذارم. جنونی که در یک سیستم تکمیل می‌شود. ابن‌سینا گفت «الجنون فنون» یعنی دیوانگی هزار گونه است و ازقضا ارتباط مستقیمی با ضریب هوشی افراد ندارد.

سابقه این جنون در کشور ما وجود دارد. با اندک نگاهی به سیر و سلوک مجاهدین خلق و اداها و اطوارِ مضحکشان و نیز سایر گروهک‌های عمدتاً تروریستی تاریخ شصت سال اخیر ایران، همچون فرقان و فدایی و حجتی، نشانه‌های عینی و روشنی از این جنون ظاهر می‌شود. وجه مشترک همه این‌ها این‌که است که خود را مکتبی می‌پندارند و وقتی یک عقل سلیم از مکتبشان سؤال کند، جز اباطیل چیزی در بساط ندارند. همین وضعیت به گونه دیگری در میان نو مارکسیست‌ها می‌توان یافت. جوانانی که می‌خواهند مهم و خاص و متفاوت جلوه کنند و در یک کلام دیده بشوند. آن‌ها نیز همچون یک انتحاری از حقیر بودن رنجورند و مرهمشان را در مارکسیست بودن می‌بینند. در میان مارکسیست‌های کلاسیک و کتاب خوانده هم اوضاع چندان متفاوت نبود. آن‌ها با استمداد از برساخته‌های ذهنی‌شان بر عملکرد عینی جهان مدرن لیبرال که قوت خودش را با اعداد و ارقام نشان می‌دهد، چیره می‌شوند؛ اما کیست که نداند افکار مارکسیستی به چه نکبت و ادباری منجر می‌شود؟ سرافکندگی است که در میان روشنفکران پیش از انقلاب، شاید تنها بتوان به تعداد انگشتان یکدست کسی را یافت که اندیشه‌هایش همچنان قابل اتکا و اعتنا باشد. چندان سخت نیست تا غلیان احساسات کور و زمینه‌های پرورش جنون انتحار را در میان نوشته‌هایشان پیدا کنیم. مخصوصاً همان‌که آرزو داشت سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ که خواب خفتگان را آشفته سازد و او را از سکوت مرگبارش رها سازد. سرکرده فرقه فرقان، طلبه‌ای بود که در نوزده سالگی قرآن تفسیر می‌کرد! و چه تفسیری هم می‌کرد! آنجا که لغت «ناس» را با میزان متنابهی از چسب و قیچی و عملیات آکروباتیک کلامی به «خلق» ترجمه می‌کرد و قص علی هذا. این چه اضطرابی بود که جوانان در اولین برخورد با اندیشه‌ها و تفکرات مدرن دچار شورش ذهنی می‌شدند و فکر می‌کردند باید به خویشان و به دوستان و به یاران آشنا و مردان تیزخشمی که پیکار می‌کنند، تباهی دهر را با قلم و نوشتن پدیدار کنند و برای تمام دستاوردهای بشری و مدنی آرزوی نگونی و گسست بکنند. این شوربختی را چگونه می‌توان درمان کرد؟ این چه آزادی و رهایی‌ای بود که جز از خط سرخ خون نمی‌گذرد؟

هرچند با هزینه گزاف، اما بالاخره بخت با ایران همراه شده است که اندیشه‌های التقاطی با تمسخر نسل جدید مواجه می‌شود. دیگر گروهک‌های مکتبی و التقاطی طرفداری در بین متولدین دهه شصت به این سو ندارد. با عمق جان دریافتیم که اگر به انسان هدفی شریف ندهند لاجرم برای خود هدفی رذیلانه برخواهد گزید. با این اوصاف راه‌حل مقابله با انتحاری چیست؟ می‌دانیم که عمده این‌ها از کشورهای همسایه وارد می‌شود، جاهایی که این آموزه‌های مکتبی خریدار دارد. گفته شد که پاسخ سخت خواهند داد که البته مقابله فیزیکی چه قبل و چه در تعقیب مسببین و مرتکبین واجب و لازم است؛ اما نمی‌توان تنها به گزینه‌های فیزیکی بسنده کرد. ما نمی‌توانیم همچون آمریکا منطقه را ترک کنیم و تروریست‌ها را مشغول کشورهای اطراف و رقبایشان بکنیم. ما نمی‌توانیم خطای راهبردی آمریکا را تکرار کنیم که برای انتقام حملات ۱۱ سپتامبر، خاک دو کشور را به توبره کشید و آخرش هم هیچ، طالبان را با طالبان جایگزین کرد. ما در جوار این‌ها زندگی می‌کنیم و هیچ راهی نداریم جز اینکه در نبرد مکتبی بر آن‌ها چیره بشویم. به بیان دیگر باید شالودهِ زیست‌شان از انگیزه تروریسم تهی شود. بپذیریم که تروریست‌های انتحاری از یک انگیزه بسیار قوی برخوردار بوده‌اند، حال چه جنون و چه آرمان و چه ناشی از عقده‌های پرداخت شده و استعلا شده. انگیزه‌های انتحاری باید با تعریفی که ما از زندگی می‌دهیم و ادراک بالنده ما از مذهب و نسخه ایرانی مدنیت جایگزین بشود. اشاعه گفتمان جهاد، بدون تبیین مفهوم اخلاقی آن و تبلیغ روحیه شهادت‌طلبی، تنها برای تبلیغات حزبی و از میدان بدر کردن رقیب سیاسی، تیز کردن شمشیر دو لبه‌ای است که کنترل آن همیشه در دست مبلغ آن نخواهد بود.

«شهید» لغت مقدسی است، «شهادت» کلامی سماوی است که به روشنی می‌بینیم در نهایت گمراهی دستاویزی برای تروریست انتحاری شده است. خطی که ما را از آن‌ها جدا می‌کند، مدنیت و زندگی است و آن سوی خط مرگ و تباهی است. آن‌ها هیچ ایجابی برای زندگی ندارد، این ما هستیم که سبک زندگی‌مان الگوی آن‌ها خواهد شد. این ما هستیم که آموزه‌های مذهبی را به خدمت زندگی گرفته‌ایم. این ما هستیم که آن‌چنان زندگی را ارج می‌داریم که برایش شهید می‌شویم. این ما هستیم که برای خوزستانمان یکصد و نود و شش هزار و هشتصدوسی و هفت شهید داده‌ایم تا فرزندانمان به آسودگی زندگی کنند. ما را از مرگ نترسانید. نیروهای نظامی ما به‌زودی به سراغ شما خواهند آمد، با لباس نظامی و با اسم و رسم و درجه و البته بدون ماسک و چشم و چشم شما خواهند دوخت و دستگیر خواهید شد.

برویک که در نروژ ۸۰ نفر را کشت، به ۲۱ سال حبس قابل تمدید محکوم شد. در دادگاه با لباس تمیز نشاندنش، «آقا» صدایش زدند. شکنجه‌اش نکردند. فحشش ندارند. بازماندگان دل‌خون شده با نفرت نگاهش نکردند. همه چیز برخلاف انتظار او پیش رفت. سیستم تصمیم گرفت با نحوه برخوردش جلوی حادثه احتمالی بعدی را بگیرد. بدین نحو که به قاتل احتمالی بعدی این پیام را دادند که اگر چنین بشود، هرگز قهرمان نخواهی شد. بنا داشتند این پیام را مخابره کردند که عاقبت کشتار، هرگز آن چیزی که آرزو دارید، نخواهد شد. قواعد مدنیت را بار دیگر به پرچم شهر آویختند. انتقام اصلی ما از تروریسم زمانی خواهد بود که فرزندان آن‌ها با دیدهِ شماتت و تحقیر به گذشته پدرانشان نگاه کنند و سبکی بر اساس مکتب زندگی ایرانی برای سپهر زندگی‌شان تصویر کنند. آنگاه که شعری از خیام به زیر لب و غزلی از حافظ در خاطر داشته باشند؛ آنگاه که برای شرکت در شب شعر به کرمان بیایند و یا برای مسابقات خوشنویسی به مشهد بروند و یا برای یادگیری ویولون به اصفهان سفر کنند یا برای تحصیل به دانشگاه تبریز بروند. ما قدمشان را گرامی خواهیم داشت.

ای عشق... تو بهشتی

آزاده واعظی نژاد
آزاده واعظی نژاد

به صحرا شدم عشق باریده بود

چنانکه پای به برف فرو می‌شود،

به عشق فرو می‌شد. (عطار)

چگونه از تو بنویسم ای عشق که بال و پری داری به وسعت بی‌نهایت و مقصدی به قلب ابدیت. جاودانگی از نطفۀ تو می‌آغازد، خلاقیت از تو می‌زاید و زیبایی با تو به سرحدِکمال می‌آید. تو آراینده‌ای، تو پالاینده‌ای، تو آرامشی.

عاشقان با تو دل می‌بازند، عارفان به تو نیت می‌کنند و پاک‌بازان با حضور تو جان می‌بازند. بلبل به تو اقدا می‌کند و می‌سراید، گل تو را می‌بیند و پرده می‌درد و پروانه تو را کعبۀ دل می‌کند. تو هستی نوازی، تو نبض حیاتی، تو فرمانروایی.

شاعران با تو بیت و قافیه می‌سازند، نقاشان بوم‌های سفید را با قلم تو می‌آرایند و نوازندگان نوای دل‌نواز تو را می‌نوازند. زیبارویان با تو دل می‌برند، دلدادگان به تو دل می‌دهند و عاشقانه‌ها با تو هستی می‌یابند. تو روح شعری، تو چشم عاشقانی، تو اثرانگشت هنرمندانی.

کیمیاگران مس وجود را با تو زر می‌کنند، آشفته‌خاطران در دارالسلام تو آرامش می‌یابند و گم‌گشتگان، سرزمین تو را می‌جویند. خودپرستان با تو می‌میرند و یکتاپرستان از تو جان می‌گیرند. تو صلحی، تو امنیتی، تو کیمیاگری.

درهای بسته را با کلید تو می‌گشایند، راه‌های صعب‌العبور را با قدم‌های تو می‌پیمایند و قلۀ قاف را با تو فتح می‌کنند. گوهر معنا را در ژرفای دریای تو می‌جویند و اسرار عالم را با تو کشف می‌کنند. تو فانوسی، تو فتح‌البابی، تو کشف‌الاسراری.

اوراق پراکندۀ عالم همه در کتاب تو جمع می‌شوند، همۀ جزءها باید بیضای تو کٌل می‌شوند و الف أنیت عاشق با تو بلعیده می‌شود تا جز تو از او چیزی نماند. تو کثرتی، تو هیچی، تو وحدتی.

آدمیان و عالمیان را با تو کارهاست با تو سوداهاست با تو نجواهاست. دل‌سپردگانت در تب و تابند و در سکوتشان تمناهاست و در تمنایشان یک چیز و دیگر هیچ. تو آه سوخته دلانی، تو اشک داغ مهجورانی، تو دعای مستجاب کشتی‌شکستگانی.

سالکان به مبارکی وجود تو قدم در راه بی‌بازگشت می‌گذارند و سرباختن و جان سپردن را بزرگ‌ترین واقعۀ حیات می‌دانند. چارتکبیر زدگان بر آنچه افول می‌کند دل به امید تو می‌بندند و متحیران از عظمت عوالم ناشناخته‌ات سکوت می‌کنند. تو رقص ذرات جهانی، تو سماع عاشقانی، تو هوهوی مستانی.

تو بهشت آنانی که در اقلیم تو پناهنده می‌شوند و به نور دیدۀ تو خیال معشوق ازل را در پیالۀ عالم مشاهده می‌کنند تو بینهایتی هستی که همۀ خطوط موازی «مایی» و «تویی» در آنجا به هم می‌رسند و به سلسلۀ گیسوی دوست می‌پیوندند. تو منی، تو اویی، تو مایی.

بازیافتن صمیمی‌ترین دوستِ خود در دیگری

نازنین خیاط‌زاده
نازنین خیاط‌زاده

قلم در دست گرفتن و از «عشق» نوشتن همان اندازه که آسان است، سخت و دشوار می نماید. نوشتن در این باره از آن جهت که موضوعی آن‌چنان تخصصی نبوده (البته هنگامی که غیرتخصصی و از نظر احساسی به آن می‌نگریم) و نیاز به دانش و سواد و اطلاعات گسترده ندارد و مربوط به احساسات مشترک انسانی است؛ بسیار آسان است و از جهتی بسیار سخت است چراکه در بسیاری از مسائل انسانی برداشت ما در خصوص موضوع حاصل باورهای جامعه، فرهنگ، افکار و دیدگاه‌های دیگران و درواقع حاصل داده‌هایی است که از محیط دریافت کرده‌ایم، اما معنا و مفهوم عشق و برداشت ما از عشق تا حد زیادی به تجربیات شخصی‌مان بازمی‌گردد و حاصل خاطرات، اشک‌ها، لبخندها و تجربیات تلخ و شیرینی است که زیر سایه اسم (عشق) در مسیر زندگی با آن مواجه شده‌ایم؛ بنابراین برداشت فردبه‌فرد ما از عشق متفاوت بوده و درواقع «شخصی» است. احساسات در آدمی همچون پیش‌فرض‌هایی برنامه‌ریزی شده در تک‌تک افراد وجود دارد به‌گونه‌ای که هنگامی از «غم»، «شادی»، «ترس»، «خشم» و...سخن می‌گوییم هر یک از ما می‌تواند آن حس را دقیقاً درک کند. از سوی دیگر کلمات نیز برای همه یکسان و دارای معنای واحدی است و انسان می‌تواند بی‌نهایت بار از کلمات مختلف در مواجهه با افراد متفاوت استفاده کند اما ارتباطات انسانی و احساسات متفاوت در ارتباط با طرف مقابل موجب می‌شود که بیان کلمات یکسان از افراد مختلف احساسات متفاوتی را در ما ایجاد کند و بسیاری از روابط و عواطف انسانی از طریق کلمات شکل می‌گیرد. درواقع هیچ‌کس نمی‌تواند تعریف دقیق و کاملی از عشق ارائه دهد و افراد در خصوص عشق نظرات متفاوتی دارند تا حدی که بعضی عشق را علاقه شدید قلبی می‌دانند و بعضی آن را فقط نتیجه عملکرد هورمون‌های انسان می‌دانند.

در متعادل‌ترین نظر در خصوص عشق نباید هر احساسی را با عشق اشتباه گرفت؛ میان عشق و بسیاری از احساسات دیگر که بعضاً ریشه در زخم‌های روان ماست مرز باریکی وجود دارد. زمانی عشق به معنای واقعی و درست خود در زندگی ما وجود دارد که حالمان خوب باشد و زمانی حال فرد در رابطه‌ای خوب است که به میزانی که برای فردی احترام، وقت، ارزش، توجه و... قائل می‌شود به همان میزان نیز احترام، وقت، ارزش، توجه و...دریافت کند و ‌به همان میزان که برای ایجاد حس خوب در طرف مقابل تلاش می‌کند به همان میزان تلاش ببیند. گروهی از افراد هنگامی که در کنار فردی حس و حال خوبی را تجربه می‌کنند، می‌پندارند که عاشق شده‌اند درحالی که تنها در کنار معشوق کذایی ارزش‌ها و احساساتی در آن‌ها زنده می‌شود که سبب می‌شود خودشان را بیشتر دوست داشته باشند. درواقع فرد خودش را در کنار معشوق بیشتر دوست دارد نه معشوق کذایی را...که این نه‌تنها عشق نیست بلکه خودخواهی محض است. گروهی دیگر با این خیال که اگر تمام خود را برای فردی بگذارند و از همه احساسات، ارزش‌ها، معیارها، دغدغه‌های خود بگذرند و تنها به طرف مقابل احساس خوبی هدیه دهند عاشقِ واقعی بوده و در ظاهر حالشان با این همه ایثار خوب است؛ حال آنکه در مقابل هیچ توجه و ارزش‌گذاری متقابلی از معشوق خود نمی‌بینند. این گروه «ساده‌لوحان دوست‌داشتنی» هستند که همیشه دوست‌داشتنی می‌مانند بی‌آنکه هیچ‌گاه احساس دوست‌داشتنی بودن، ارزشمند بودن و محترم بودن را تجربه کنند چراکه درک صحیحی از عشق ندارند و به دلیل حس عدم ارزشمندی نمی‌پذیرند که عشق زمانی صحیح و کارساز است که احساسی دو طرفه با تلاش و تعامل دو طرفه باشد. این‌گونه که به نظر می‌رسد در گذشته عاشق بودن آسان‌تر بود و امروزه عاشق شدن، در گذشته عاشق ماندن‌ها بیشتر بود و امروزه عاشق شدن‌ها پرتکرارتر. شاید به این دلیل که در گذشته تعهد از مؤلفه‌های اصلی عشق بود که از اخلاق نشأت می‌گرفت اما امروزه ارتباطات گسترده و روشنفکری‌های کذایی، تمامی تعاریف پیشین در هر زمینه‌ای ازجمله مبانی اخلاقی را زیر سؤال برده و تعریف دقیق، درست و معقولی که متناسب با وضع زمانه و شرایط مختلف اقتصادی، اجتماعی و...باشد؛ وجود ندارد و انسان سردرگم وضعیتی است که ساخته‌ی خودِ اوست. عشق به‌سادگی می‌تواند ویرانگر یا سازنده باشد. چه بسیا افرادی که با گذشت سال‌ها هنوز زیر آوار بازمانده از عشق برای دوباره برخاستن تقلا می‌کنند و در مقابل چه بسیارند کسانی که گویی با عشق دوباره متولد شدند و ساختند و اوج گرفتند...

حال با وجودی که تعریف دقیق و واحدی از عشق وجود ندارد اما در رمانتیک‌وارترین حالت ممکن نیز عشق صرفاً نمی‌تواند علاقه شدید قلبی باشد؛ بلکه شاید از مهم‌ترین مؤلفه‌های عشق حقیقی و سالم این است که دو طرف صمیمی‌ترین دوست خود را در دیگری بازیابند و اشتیاق به حضور هم داشته باشند، با یکدیگر صادق بوده و محرم هم باشند به‌گونه‌ای که بدون هیچ واهمه‌ای نقص‌ها، احساسات، عواطف خود را با هم در میان بگذارند. بدون نیاز به تقاضای طرف مقابل خود را ملزم به تعهد و احترام به او می‌دانند و در کنار هم احساس امنیت دارند.

خوشی، شادی، رنج، موفقیت، درد. هریک برای دیگری دغدغه است و با هم برای کاستن از سختی‌ها، رنج‌ها و دردهای یکدیگر و افزایش شادمانی و رضایت و آرامش یکدیگر تلاش می‌کنند.

اینکه به عشق به لحاظ جنبه احساسی آن اعتقاد داشته باشیم یا نه، عقیده‌ای شخصی است که حاصل تجربیات ماست. حال آنکه عشق تنها یک کلمه یا یک احساس نیست بلکه مؤلفه‌ها، مفاهیم حتی احساسات متعددی در عشق نقش دارند که هریک از ما تنها می‌توانیم بر اساس تجربیات خود و به‌صورت کاملاً غیرتخصصی نظر خود را بیان داریم.

و درنهایت به این نتیجه رسیدم که شاید دقیق‌ترین و بی‌طرف‌ترین و غیرمغرضانه‌ترین تعریف عشق این است: عشق احساسی است مشترک میان همه‌ی انسان‌ها با تعاریف متفاوت و ارزش‌گذاری‌های متفاوت و فردی در خصوص آن...

یادی از شهلا لاهیجی و پاتوق فرهنگی‌اش

وحید قرایی
وحید قرایی

سال هشتاد که در مرکز مطالعات و تحقیقات رسانه‌های آن زمان روزنامه‌نگاری می‌خواندنم پاتوقی داشتیم با تعدادی از همکلاسی‌ها در سینما ایران خیابان شریعتیِ تهران... یک کتاب‌فروشی که هم جایی برای خواندن کتاب داشت و چای برای نوشیدن حین مطالعه... هر شب برنامه‌ای فرهنگی نیز در آنجا که نامش پاتوق فرهنگی بود اجرا می‌شد. از نمایش فیلم و نقد و بررسی آن تا سخنرانی نویسندگان و کارگردانان، کارتونیست‌ها و اهالی نامیِ فرهنگ. آدم‌هایی را می‌دیدی که از آن‌ها فیلمی دیده و یا کتابی و مطلبی در روزنامه‌های پربار آن روزها خوانده بودی. با یکی از دوستان تهرانی که فامیلش رییس‌دانایی و دانشجوی حقوق بود هفته‌ای دو سه شب را به آن پاتوق فرهنگی سرک می‌کشیدیم. جایی که بنیان‌گذارش «شهلا لاهیجی» بود که چندی پیش درگذشت، یادش همیشه گرامی. این روزها فکرش را که می‌کنم می‌بینم همان مکان چه آدم‌هایی را به خود جلب می‌کرد و چه تأثیر مهمی بر ذهنیت و دانسته‌های فرهنگی و اجتماعی آدم‌ها می‌گذاشت. باید انسان بسیار بزرگی باشی که سختی‌های میزبانی چنین رویداد هر روزه‌ای را شاید منافع مالی حداقلی داشته باشد به جان بخری و بی‌وقفه میزبان آدم‌هایی باشی که تشنه وجود چنین مکان‌ها و جمع‌هایی باشند آن‌هم در بحبوحه‌های سیاسی و اجتماعی پرتلاطم... همان بحبوحه هایی که آن پاتوق را به تعطیلی کشاند. شاید سنجیدن آدم‌ها و تأثیرگذاری‌شان را باید با همین متر و معیار ارزنده‌تر باشد و به تأثیر شگرف حضور و اقدامی که دارند بی چشم‌داشت. من در آن سال‌ها که از کرمان سالی را برای آموختن روزنامه‌نگاری بنای ماندن در تهران را گذاشته بودم بیش از هر درس و کلاسی منتفع از مجموعه‌ای بودم که زنده‌یاد لاهیجی میزبان آن بود و بی‌هیچ هزینه‌ای مجموعه‌ای از مباحث را می‌شد در آن آموخت. یادم می‌آید همین آقای اردشیر کاظمی که اینک به بازی در فیلم‌های طنز مشغول است و برای خود شهرتی کسب کرده هر شب در همین مکان کتاب می‌خواند با گوشی شنوا حرف‌های دیگران را می‌شنید و از خاطراتش می‌گفت... در پایان هم سامسونت سنگینش را در دست می‌گرفت و با هر که همراهش بود پیاده به سمت پل سیدخندان می‌رفت...

این روزها در همین کرمان کلی ذوق می‌کنم که مشابه چنین پاتوق‌هایی را می‌بینم... در کتاب‌فروشی سرو... ترنجستان... طاقچه و هر گالری هنری و جای دیگری... نیک باد اقبال‌شان...

کودکان امروز و دغدغه فرار از تنهایی

نادیا امین زاده
نادیا امین زاده

کارشناسی علوم تربیتی

هرروز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شویم اولین کاری که انجام می‌دهیم چیست؟ شاید برای اغلب ما دست بردن زیر بالشت و جستجوی تلفن همراهمان است!

این روزها در هر خانواده‌ای می‌شود یک بلاگر پیدا کرد که از صبح تا شب از وقایع ریز و درشت زندگی‌اش در حال عکس گرفتن است و با استوری کردن این وقایع جمعیت زیادی را با خود همراه کرده و پول‌های گزافی هم به جیب میزند بسیاری از ما مرتب بسته‌های اینترنت‌مان را شارژ می‌کنیم و آماده‌باش هستیم تا مبادا از وقایع زندگی او عقب بمانیم. این رفتار زندگی ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد!

جدا از اینکه هرروزمان را در حسرت زندگی افرادی که فقط صحنه‌های زیبایش را نظاره‌گر هستیم و از کُنه زندگی او بی‌خبریم سپری می‌کنیم و هم اینکه وقت، سرمایه، انرژی و همه چیزمان را به هدر می‌دهیم و گاهی فراموش می‌کنیم که فرزندانمان در حال تماشا و الگوبرداری از شخصیت ما هستند و به توجه، محبت و سپری کردن اوقاتی خوش با والدین نیازمندند.

این روزها وقتی به محل کارم می‌روم همه همکارانم از این مسئله شاکی هستند که بچه‌ها در مدرسه بسیار بیش‌فعال‌اند و شیطنت‌های آن‌ها تمامی ندارد در کنار این تمرکز حواس آن‌ها موقع آموزش بسیار پایین و نتیجه عملکردشان ضعیف است وقتی کمی تأمل کنیم می‌توانیم ریشه این مشکل را بیابیم...

در صحبت‌هایی که با والدین داشتیم بسیاری از آن‌ها به علت مشغله کاری، اختلافات خانوادگی و...زمان کمی را در کنار بچه‌ها سپری می‌کردند و آن زمان را هم یا در حال استفاده از تلفن همراه بودند و یا کسب و کار آنلاین و بچه‌ها دچار احساسی بودند به نام تنهایی حتی باوجود داشتن خواهر و برادر و والدین.

در نتیجه زمانی را که در مدرسه بودند تلاش می‌کردند از نهایت زمان برای رفع این خلأ بزرگ استفاده کنند؛ و دوباره بعد از اتمام مدرسه آنچه انتظارشان را می‌کشید تنهایی بود!

و این بچه‌ها درس، تمرکز، مسئولیت و همه چیز را کنار می‌گذاشتند و برای دریافت اندکی شادی در کنار معلم و سایرین تمام تلاششان را می‌کردند.

از طرفی نظام آموزشی ما این روزها به‌نوعی پیش می‌رود که انگار نوعی رقابت کورکورانه را در بین مدارس می‌توانیم ببینیم هر مدرسه‌ای که آبشن‌های آموزشی بیشتری داشته باشد بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرد و گاهی در مدارس آن‌قدر کلاس‌های فوق‌برنامه و آموزش‌هایی سنگین را شاهد هستیم که معلم وقتی به نام زنگ تفریح و در کنار کودک بودن و برقراری ارتباط دوستانه و عاطفی را با او ندارد و گاه باید از زنگ تفریح بزند تا آموزش‌های خارج از برنامه آموزشی اصلی، همان برنامه‌ای که مدرسه با آن برتر از رقبای خود قرار گرفته به موقع انجام شود و این می‌شود مشکل روی مشکل و اینجاست که

کودک نمی‌داند برای جستجوی شادی و آرامش به کجا پناه برد!

و اینجاست که ما شاهد کودکانی هستیم که با الگوبرداری از ما و رانده شده از مدرسه و خانواده برای رسیدن به اندکی شادی ساعت‌ها با تلفن همراه بازی می‌کنند و ما آن‌ها را سرزنش می‌کنیم که چرا شبیه دیگری نیستند و چرا آنقدر سربه‌هوا بی‌مسئولیت و بیش‌فعال هستند و هزاران برچسب دیگری که تمامی ندارد را به آن‌ها نسبت می‌دهیم. آیا ریشه این مشکل را باید در کودکمان بجوییم!

شما جز کدام دسته از والدین هستید و چقدر از زمان خود را برای بازی و شادی کودک مدنظر قرار داده‌اید آیا تا به حال به این مسئله توجه کرده‌اید؟